آباد شدن. آبادان گشتن: چنان معمور شد که چشم از تصاویر... آن سیر نگشتی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 439). طرب سرای محبت کنون شود معمور که طاق ابروی یار منش مهندس شد. حافظ. ، رفیع شدن. عالی شدن. رونق یافتن: حال هر دو شار در خلوص اعتقاد به اشباعی تمام انها کردم به موقع قبول افتاد و مکان ایشان معمور شد و متوقعات ایشان از حضرت به ایجاب مقرون گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 340). رستۀ امرمعروف معمور شده و متاع عفت و صلاح مرغوب گشته. (المعجم ص 12)
آباد شدن. آبادان گشتن: چنان معمور شد که چشم از تصاویر... آن سیر نگشتی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 439). طرب سرای محبت کنون شود معمور که طاق ابروی یار منش مهندس شد. حافظ. ، رفیع شدن. عالی شدن. رونق یافتن: حال هر دو شار در خلوص اعتقاد به اشباعی تمام انها کردم به موقع قبول افتاد و مکان ایشان معمور شد و متوقعات ایشان از حضرت به ایجاب مقرون گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 340). رستۀ امرمعروف معمور شده و متاع عفت و صلاح مرغوب گشته. (المعجم ص 12)
دانسته شدن و واضح و آشکارشدن و هوایدا گشتن. (ناظم الاطباء). شناخته شدن: و معلوم شد که جگر بط چون پرطاوس و بال او آمد. (مرزبان نامه). و چون بدین مقدمه احتیاج ارباب فضل به علم عروض معلوم شد... (المعجم چ دانشگاه ص 26). خواجه چون بیلی به دست بنده داد بی زبان معلوم شد او را مراد. مولوی. معلوم شد که از طرف او هم رغبتی هست. (گلستان). زآنگه که عشق دست تطاول دراز کرد معلوم شد که عقل ندارد کفایتی. سعدی. معلوم شد این حدیث شیرین از منطق آن شکرفشان است. سعدی. تا آخر ملک را طرفی از ذمایم اخلاق او معلوم شد. (گلستان). - معلوم کسی شدن، بر او آشکار شدن. واضح و روشن شدن بر وی: و چون آن حال معلوم خاقان شد غمناک گشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). هر آنچه دانی که هر آینه معلوم تو خواهد شد به پرسیدن آن تعجیل مکن. (گلستان). و باز فراموش نکنم که معلومم شد مروارید است. (گلستان). گفتم که مگر تخم هوس کاشتنی است معلومم شد که جمله بگذاشتنی است. اوحدی
دانسته شدن و واضح و آشکارشدن و هوایدا گشتن. (ناظم الاطباء). شناخته شدن: و معلوم شد که جگر بط چون پرطاوس و بال او آمد. (مرزبان نامه). و چون بدین مقدمه احتیاج ارباب فضل به علم عروض معلوم شد... (المعجم چ دانشگاه ص 26). خواجه چون بیلی به دست بنده داد بی زبان معلوم شد او را مراد. مولوی. معلوم شد که از طرف او هم رغبتی هست. (گلستان). زآنگه که عشق دست تطاول دراز کرد معلوم شد که عقل ندارد کفایتی. سعدی. معلوم شد این حدیث شیرین از منطق آن شکرفشان است. سعدی. تا آخر ملک را طرفی از ذمایم اخلاق او معلوم شد. (گلستان). - معلوم کسی شدن، بر او آشکار شدن. واضح و روشن شدن بر وی: و چون آن حال معلوم خاقان شد غمناک گشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). هر آنچه دانی که هر آینه معلوم تو خواهد شد به پرسیدن آن تعجیل مکن. (گلستان). و باز فراموش نکنم که معلومم شد مروارید است. (گلستان). گفتم که مگر تخم هوس کاشتنی است معلومم شد که جمله بگذاشتنی است. اوحدی
تو دل برو شدن خوشگل شدن، پذیرفته شدن، پسند افتادن پذیرفته شدن: (چه جرم کرده ای ای جان و دل بحضرت تو که طاعت من بی دل نمی شود مقبول ک) (حافظ 208)، مورد پسند واقع شدن خوش آیند بودن
تو دل برو شدن خوشگل شدن، پذیرفته شدن، پسند افتادن پذیرفته شدن: (چه جرم کرده ای ای جان و دل بحضرت تو که طاعت من بی دل نمی شود مقبول ک) (حافظ 208)، مورد پسند واقع شدن خوش آیند بودن
سر گرم شدن، به کار پرداختن در کار شدن بکاری سرگرم شدن اشتغال ورزیدن در کار شدن: این بگفتند و بشراب خوردن مشغول شدند. هرکس از خود و دوستگانیی بسمک میدادند و سمک میخورد
سر گرم شدن، به کار پرداختن در کار شدن بکاری سرگرم شدن اشتغال ورزیدن در کار شدن: این بگفتند و بشراب خوردن مشغول شدند. هرکس از خود و دوستگانیی بسمک میدادند و سمک میخورد